معنی دست کسی را رو کردن

حل جدول

دست کسی را رو کردن

فکر کسی را خواندن، پی به خیالات کسی بردن.


آب پاکی رو دست کسی ریختن

آخرین جواب رد را به کسی مثل خواستگار یا طلبکار دادن


رو کردن

پیش آمدن، حادث شدن، واقع شدن


رو دست خوردن

رکب

فرهنگ فارسی هوشیار

دست کردن

یا دست کردن و پیش کردن (مصدر) وا داشتن کسی را بکاری.


رو کردن

واقع شدن، حادث شدن، ظهور کردن

لغت نامه دهخدا

رو کردن

رو کردن. [ک َ دَ] (مص مرکب) پیش آمدن. واقع شدن. حادث شدن: بدبختی به ما رو کرد. دولت به ما رو کرد. (یادداشت بخط مؤلف). حاصل شدن. ظهور کردن. (از غیاث اللغات). || توجه کردن. (غیاث اللغات). روی آوردن. (یادداشت بخط مؤلف). متوجه به کسی شدن. (آنندراج):
چون محمدپاک شد از نار و دود
هرکجا رو کرد وجه اﷲ بود.
مولوی.
- روکردن به، توجه کردن به. متوجه کسی شدن: رو کرد به من و گفت... (یادداشت بخط مؤلف):
رو به آتش کرد شه کای تندخو
آن جهان سوز طبیعی خوت کو
مولوی.
اکنون که تو روی باز کردی
رو باز به خیر کرد حالم.
سعدی.
از روی دوست تا نکنی رو به آفتاب
کز آفتاب روی به دیوار می کنی.
سعدی.
یکبار رو چرا به در دل نمی کنند
این ناکسان که زحمت درها همی دهند.
صائب.
جز به سختی نکند وصل بتان رو به کسی
باده ٔ آینه در شیشه ٔ سنگ است اینجا.
صائب (از آنندراج).
چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم.
محمدحسین شهریار.
|| روبرو کردن. (غیاث اللغات). || (اصطلاح قماربازی) باز کردن دست و نشان دادن ورقها در بازی.


دست کردن

دست کردن. [دَ ک َ دَ] (مص مرکب) دست فروبردن در، چنانکه دست در جیب کردن یا دست به کیسه کردن یا دست درون ظرف طعام و غیره کردن. دست بردن. دست دراز کردن. دست زدن: تنها نتوانست رفتن، چه بر مائده ٔ قدس به تنها دستی کردن، خرده ای بزرگ دانست. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 125).
به آب زندگانی دست کردی
نهان شد لاجرم کز وی نخوردی.
نظامی.
سطو؛ دست در رحم ناقه کردن راعی تا آب فحل بیرون آرد. (از منتهی الارب).
- دست [به چیزی] کردن، دراز کردن دست به سوی آن. دست زدن بدان: خوانها آوردند و بنهادند من از دیوان خود نگاه می کردم، نکرد دست به چیزی [امیر یوسف]. (تاریخ بیهقی ص 252).
- دست [چیزی] کردن، آغاز کردن به. اقدام کردن به. بدان پرداختن:
گر مثل گویم چشم تو بماند به دگر
هر زمان دست گرستن کنی و دست فغان.
فرخی.
عنان گیرش و دست فریاد کن
که من خود بگویم بشاه این سخن.
اسدی.
- دست سیلی کردن، زدن با سیلی. طپانچه زدن:
بفرمود تا دست سیلی کنند
بسیلی قفاهاش نیلی کنند.
اسدی.
- دست کردن به کسی، دست یازیدن بدو. درآویختن دراو:
به مادر مکن دست ازیرا که برتو
حرامست مادر اگرزاهل دینی.
ناصرخسرو.
- دست کردن پیش کسی، نزدیک و دراز کردن دست بسوی کسی. دست سوی کسی بردن:
مکن دست پیشش اگر عهد گیرد
ازیرا که در آستین مار دارد.
ناصرخسرو.
- دست کردن و پیش کردن، واداشتن کسی را به کاری.


دست دست کردن

دست دست کردن. [دَ دَ ک َ دَ] (مص مرکب) تعلل کردن. طول دادن. اهمال کردن. به طفره وقت گذراندن. انجام دادن کاری را عمداً به درازا کشاندن. این دست آن دست کردن. مماطله کردن.


رو دست رفتن

رو دست رفتن. [دَ رَت َ] (مص مرکب) در تداول عامه، در مزایده و حراج بیش از دیگری بر قیمت متاع افزودن. (یادداشت مؤلف).


دست و رو شوئی

دست و رو شوئی. [دَ ت ُ] (اِ مرکب) ظرف دست شوئی. مرحاض. (صراح). دست و رو شویی. پارچ و لگن.


دست و رو شوری

دست و رو شوری. [دَ ت ُ] (اِ مرکب) دست ورو شوئی. ظرف دست شوئی.


رو نهان کردن

رو نهان کردن. [ن ِ / ن َ ک َ دَ] (مص مرکب) رو پنهان کردن. رو بستن. کنایه از رو پوشیدن. مقابل رو گشادن و رو بازکردن. (از آنندراج):
دل از من برد و رو از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد.
حافظ (از آنندراج).


رو سخت کردن

رو سخت کردن. [س َ ک َ دَ] (مص مرکب) اصرار و ابرام کردن. لجاج ورزیدن. مقاومت کردن. (یادداشت مؤلف).

ضرب المثل فارسی

رو دست خوردن

گول خوردن، به دام افتادن

معادل ابجد

دست کسی را رو کردن

1235

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری